در اين گذار،كه بر وحشت است و بر ظلمات...... شب سترون دلگير... از زنجير مي گذرد........ فداي گيسويت ، اما، تو با مني و..... تو تا با من باشي، شب از نوازش گيسويت، از حرير مي گذرد...... تو از كدام افق مي ايي، كه پاكبازتر از خورشيدي؟ صنوبري چو تو.... چون مي رويد در پلشتي اين لوش.... و لاشه زار..... خدا را؟! بگو بدانم: كدام گوشه اين خاك پاك مانده، نگارا؟! شب از كدام سو مي وزد.... كه روشنم من و تاريك..... و از ستاره و غم سرشارم؟ به سوي من چو مي ايي.. تمام تن تپش و بال مي شوم. چو در تو مي نگرم، زلال مي شوم...